لب بر لب کوزه بردم از غایت آز،
تا زو طلبم واسطهٔ عمرِ دراز،
خیزیم و دمی زنیم پیش از دمِ صبح،
کاین صبح بسی دمد که ما دَم نزنیم!
از آمده و رفته دگر یاد مکن،
حالی خوش باش، زان که مقصود این است.
می نوش که عمرِ جاودانی این است،
خود حاصِلَت از دوْرِ جوانی این است.
بگشای سرِ زلفِ بُتی بند ز بند،
زان پیش که بند بندت از هم برود!
* از آمدنِ بهار و از رفتنِ دی،
اوراقِ وجودِ ما همی گردد طی؛
ایّامِ زمانه از کسی دارد ننگ،
کاو در غمِ ایّام نشیند دلتنگ؛
از درسِ علوم جمله بگریزی بِهْ،
و اندر سرِ زلفِ دلبر آویزی به،
در طَبْعِ جهان اگر وفایی بودی،
نوبت به تو خود نیامدی از دگران.
از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست؛
خوش باش و ز دی مگو، که امروز خوش است.